تبعیدی ام... چهار سال پیش به تبعیدی خودخواسته، از آنجا که مهد تمدنش نامند بیرون شدم. از آن تاریخ تمدن هفت هزار ساله آنچه نصیب من شد، لبخندهای کریه مردهای همسایه بود، وقتی می فهمیدند تنها زندگی می کنی، و نامه های تهدید آمیز همسران نگرانشان که سخت تلاش می کردند بنیان گرم و پر از عشق خانواده و زندگی زناشویی را حفظ کنند، البته با چادر به کمر بستن و گرفتن پر و پاچه هر زنی که اطرافشان بود اما مثل خودشان نبود!
خانه ام در محله جوادیه و نازی آباد و میدان راه آهن نبود، در ساختمانی واقع در محله فرمانیه تهران بود با مردمانی به ظاهر تحصیلکرده و اتو کشیده و مرفه!
تبعیدی ام... به تبعیدی خودخواسته آمدم چون زبانم کهیر زد از بس به شوهر و دوست پسر دوستانم «نه» گفتم! نمی دانم چه در سرشان می گذشت که زن بودن و تنها زندگی کردن در نظرشان معادل فاحشگی و اجابت کردن هر دعوتی به رختخواب بود. دیوانه شدم از بس به همکارانم، به فروشنده سوپر مارکت محل، به راننده آژانس، به اصغر به اکبر، به تقی به نقی «نه» گفتم!
کم کم یاد گرفتم تنها زندگی کردن یک زن، یک ضعیفه که حتی اگر مهندس کامپیوتر هم که باشد باز هم ناقص العقل است، که حتما ریگی هم به کفش دارد، که اگر نداشت، حتما یا شوهری، آقا بالا سری، سایه سرش بود یا در خانه پدری خود تمرگیده بود، مثل دزدی، مثل قاچاقچی بودن، مثل سرقت مسلحانه، مثل خانوم رئیس بودن و مثل هر خلاف دیگری است که باید از بقیه پنهانش کرد!
از همه دوستان و آشنایان سابق بریدم، با هرکس هم که آشنا میشدم این راز سر به مهر را با دقت و وسواس مخفی می کردم انگار که جسد تکه تکه شده ای را در فریزر خانه ات مخفی کرده باشی. کم کم یاد گرفتم در خانه ام را به روی دوست و دشمن ببندم. چون هر دعوت و هم نشینی و تفریح و بگو بخند امروزی، تقاضایی نه چندان اخلاقی در فردا روزش در پی داشت که اگر «نه» می گفتی، دشمنی برای خودت می تراشیدی که همیشه هم یک جمله کلیشه ای تهوع آور ورد زبانشان بود:«من عادت ندارم از کسی نه بشنوم!» انگار که مثلا به ناپلئون بناپارت یا به بیل گیتس یا به آل پاچینو «نه» گفته باشی! بعد اون آقای نسبتا محترم تبدیل به دشمنی می شد که تا بی آبرو کردن و نابود کردن کامل تو میان دوست و آشنا و بقال و چقال از پا نمی نشست.
یادش بخیر! شهلا دوستم همیشه می گفت: « قدیم ترها اگر با هر کس و ناکسی می خوابیدی بهت میگفتن فاحشه، الان اگر با کسی نخوابی بهت میگن فاحشه!» بگذریم که همین شهلا خانم صاحب چشمهایی شهلا هم بعد از سه ماه لنگر انداختن در خانه من، با مرد زندگی من که مثلا عاشق من بود، سر و سری پیدا کرد و .... خوب...... ای بابا.... «دل خوش سیری چند؟» این را همیشه همان آقای جنتلمن عاشق می گفت که همیشه زنگ در خانه ام را که میزد، تک شاخه رز قرمزش از سوراخ چشمی در پیدا بود. وقتی رفت، برای همیشه رفت، همچین رفت که نادر رفت، همین رزهای قرمز را که آورده بود، شمردم. دقیقا چهل عدد بود نه یکی کم نه یکی زیاد. تصادفی بود؟ چه میدانم. پیامی داشت؟ چه میدانم. من هیچوقت به اسرار نهفته در اعداد یا حروف یا مانترا یا راز قدرت فکر یا انرژی تصویرسازی، دعا، نیایش و معجزه باور نداشته ام. هرچه هست، به طرز مضحکی نتیجه و حاصل یک تصادف است: قرار گرفتن در مکان درست در زمان درست، یا قرار گرفتن در مکان نادرست و زمان نادرست، یا قرار گرفتن در مکان درست و زمان نادرست، یا قرار گرفتن در مکان نادرست و زمان درست! همه زندگی همین است، همین چهار حالت! بیخود زور نزنید، حالت پنجمی هم وجود ندارد!
چه می گفتم؟ یادم رفت! ها... تبعیدی ام... به تبعیدی خودخواسته آمدم چون یک سالی بود که دوست نداشتم کسی را ببینم، یک سال بی وقفه، شب و روز، روز و شب از خانه بیرون نیامدم و تنها موجود زنده ای که در این یک سال دیدم، کارگر پیتزا فروشی بود که پیتزا دم در خانه ام می آورد. که اگر بگویم آن جوان شهرستانی هم که دندانهایش زرد بود و بوی سیگار بدبویش انگار به پول توی دستش هم ماسیده بود، او هم طوری نگاهت میکرد که انگار لخت و عور جلویش سبز شده ای و مثلا داری خودت را به میله های استریپ کلاب می مالی، حتما خواهید گفت که توهم زده بودم که نگاه و لبخند همه مردان اطرافم را اینگونه می دیدم! چه می دانم؟ شاید...
آن یک سال که سپری شد، دیدم دیگر حتی بوی خاک نمناک و باران زده بازار تجریش هم که زمانی مرهم همه بغضهایم بود، باعث تهوعم میشود، دیدم بوی قلیانهای جاده چالوس هم باعث تهوعم می شود، بوی نان سنگک و سبزی خوردن عصرها، بوی کاغذ کتابهای نوی روی قفسه های شهر کتاب، بوی قهوه تلخ کافه شوکای خیابان گاندی، بوی مرد، بوی هر موجود زنده، همه و همه باعث تهوعم میشد، انگار که ویار داشتم، بوی همه چیز و همه کس دلم را آشوب میکرد. آدمها برایم غریبه بودند. دیگر نمی شناختمشان. همه دوندگیها، کشاکشها، کوششها، غمها، شادیها، تحسین ها، رفاقتها، دشمنیها، فریب ها، از خود گذشتگی ها، تقلاها، امیدها، آرزوها، ارزشها، ضد ارزشها، اعتقادها، باورها، نگاهها، عشقها، ترسها، یأسها، رفتن ها، نرفتن ها، قضاوتها، سرخوردگیها، شهوت ها، خواستن ها و نخواستن هایشان، همه و همه برایم بی معنی شده بود. پوچ شده بود و دود شده بود و به هوا رفته بود، به طرز خنده داری غم انگیز شده بود، نه! به طرز غم انگیزی خنده دار شده بود.
به تبعیدی خودخواسته آمدم. چهار ساله که اینجا هستم. هنوز هم تبعیدی ام. هنوز هم غریبه ام. هنوز هم نه می توانم یک غربی تمام عیار باشم با همه نقاط ضعف و قوتی که یک انسان غربی دارد نه می توانم مثل دیگر هموطنان در غربتم ملغمه ای از انسان شرقی و غربی، معجون عجیب و غریب و ترسناکی از سنت و مدرنیسم، وامانده ای معلق میان زمین و آسمان باشم، و نه هرچه می گردم و می کاوم و می خوانم چیزی قابل افتخار و ریشه دار و قرص و محکم و درست و اصولی و انسانی و اخلاقی در این هفت هزار سال تاریخ تمدن و خلق و خوی و روحیاتمان از گذشته تا حال نمی بینم که خود را متصف به آن صفات و متعلق به آن فرهنگ بدانم.
تبعیدی ام... تبعیدی ای که متعلق به هیچ کجا نیست. هیچ کجا خانه و سرزمین اش نیست. هیچ کجا آرام و قرار نمی گیرد. بی سرزمین تر از باد!